امیر پرهام امیر پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

ʚϊɞ ღ ʚϊɞ امیر پرهام و پرنیا ʚϊɞ ღ ʚϊɞ

4- اولین سفر امیر پرهام عزیزم

فرح آباد ساری سه شنبه ، بیست و یکم تا جمعه ، بیست و پنجم شهریور ماه 1391 امیر پرهام عزیزم ، سفر خیلی خوبی داشتی . اینقده خوش اخلاق و خوش سفر بودی که من باورم نمی شد . با وجودیکه مسیر طولانی داشتیم اصلا" اذیت نکردی . همه اش با خوشحالی و کنجکاوی و لذت ، با ما همراه بودی . سه شنبه ساعت هفت و نیم صبح راه افتادیم . از جاده فیروزکوه رفتیم و بعد قائم شهر و ساری . ساعت 4 بود که به مجتمع تفریحی رسیدیم . انصافا" جای قشنگی بود . ما تصمیم گرفتیم در تمام مدت در اونجا بمانیم و ماندیم . چون می ترسیدیم تو خسته و اذیت بشی . (همکارم می گفت ببین چقدر برای بچه شون ارزش قائلند. گفتم پس چی ، همه چی برای اونه ) بعد هم نهاری خوردیم و بعد به کنار ...
29 مهر 1391

9- بازیهای مورد علاقه امیر پرهام ما

مادر جون امیر پرهام ، چند روزیه که بهش دس دسی رو یاد داده . چه قشنگ هم دس دسی می کنه . امروز باباش کلی ذوق می کرد که دیده بود . امیرپرهام ما ، خیلی تنوع طلبه . اسباب بازی و غذا و هر چیزی که براش جدید باشه دوست داره . تکراری که می شه دیگه نمی خوادش . ولی عاشق بازی و سر و کله زدنه ، اینکه به بالا پرتابش کنیم یا بالا سرمون نگهش داریم ، یکهو بپریم جلوش که هر چند از ترس می پره ولی بعدش از خنده غش می کنه ، دالی موشه هم دوست داره . عاشق راه رفتنه . اگه دو ساعت زیر بغلش رو بگیریم و تاتی تاتی اش کنیم بازم می گه بریم . ولی دائی رضای من می گه که اینکار رو نکنیم چون باعث می شه استخوانای پاش کج بشه و پاهاش پرانتزی بشه . اینو یکی از دوستای سربا...
29 مهر 1391

12- هدیه خانواده خاله اعظم برای امیر پرهام جون

دیشب اعظم خاله با دخترش و پسرش و اهل و عیالشون به خونه امیر پرهام جون اومدند و برای دندان درآوردنش ، هدیه آوردند . امیر پرهام تا اونا رو دید زد زیر گریه و تا زمانی که اینجا بودند بغلشون نرفت. امیر پرهام ما ، جمع رو دوست داره ولی وقتی یکهویی شلوغ می شه می ترسه و تا آخرش در ترس می مونه . فقط موقع رفتنشون ، بخاطر آسانسور و د د د بغل پسرخاله رفت و نمی اومد. دیشب امیر پرهام خوشمزه ، خرمالو رو نو بر کرد . طبق معمول ، طعم جدید بود و می خورد . ولی امروز خاضر نشد بهش لب بزنه . ...
29 مهر 1391

5- اولین کلمات امیرپرهام عزیزم

دیشب با امیرپرهام جونم ، کنار بالکن کوچک اتاقم نشسته بودم . ماه زیبا هم انگار به ما نگاه می کرد . به امیرپرهام جون نشونش دادم و گفتم ماه . عین عکس درس کتاب اول دبستان : مهتاب . نگاه کرد و با من تکرار می کرد : م . انگار می خواست بگه ماه . لباشم غنچه می کرد . وای که چه خوشمزه می شد و چقدر تعجب کردم . آخه اولین بار بود که کلمه ای رو می خواست تکرار کنه . بخاطر همین چندین بار ازش پرسیدم . پس اشتباه نکرده بودم . بعد هم مامان و بابا و مادر جونش اومدند . از خودش صدا در می آورد که دیگه الان مطئمنم می خواست چیزی بگه . منهم از آنجائیکه توی کتاب : "همه بچه ها باهوشند اگر ..." خوانده بودم باهاش تکرار کردم . امیر پرهام هم از خنده غش می رفت . می...
23 مهر 1391

8- روز جهانی کودک

به مغازه اسباب بازی فروشی رفتم تا برای پرهام کوچولو هدیه بخرم . نمی دونم چقدر ، ولی زمان زیادی بود که اونجا بودم تا اسباب بازی مورد نظرم رو گرفتم . فروشنده می گفت خسته شده  خب منم خسته شده بودم ، نمی شه که یه چیز به درد نخور بگیرم براش  آخر گرفتم و خونه اومدم . بهش دادم از طرف خودم و بابا و مامان و مادر جون . هر چند که فقط دو دقیقه اول بهش نگاه کرد   امیر پرهام عزیزم روزت مبارک جیگر طلا . بوس س س ...
17 مهر 1391

7- امیر پرهام چهار دندان درمی آورد

دیروز امیر پرهام عزیز ما دو تا دندان دیگه درآورد : از سرکار اومده بودم و باهاش بازی می کردم . وقتی خندید دیدمشون . اینقدر خوشحال شدم که به باباش زنگ زدم و گفتم . همین طور گفتم که دیگه امروز زود باید بیایی تا برویم و براش دوچرخه بخریم . هر چی باشه چهار تا دندون درآورده بعدازظهر من به دندانپزشکی رفتم و سر راه براش سه تا سرهمی و دو جفت جوراب خریدم . گفتم به هر حال چیزی براش گرفته باشم . نشد که بریم دوچرخه بخریم . ولی امروز تا من و مامانش از سر کار برگشتیم به بازار قدیمی رفتیم و یه دوچرخه قرمز و یه تاب شورتی و یه اسب پلاستیکی براش خریدیم . البته این اسب رو بخاطر اینکه آسیبی به سر و کله اش نزنه خریدیم . اول ازش خوشش اومد ولی بعدش...
16 مهر 1391

2- تولد هشت ماهگی امیر پرهام عزیز

پرهام جان ، پریروز تولد 8 ماهگی تو بود . فالوده خریدم و فالوده بستنی خوردیم . به تو هم دادیم . عکست رو می زارم که داری می خوری تا شاهدی باشه  در این تولد ، تو چند چیز را همزمان یاد گرفتی : نشستن ، قدم برداشتن ، سینه خیز رفتن و صدا درآوردن که شبیه حرف زدنه . چقدر هم من صداتو دوست دارم ، هی می گم : پرهام با عمه حرف بزن . ولی عمه رو همه اش خیط می کنی  هر وقت خودت می خوای حرف می زنی . سه ماهه که بودی ، یکبار نشستم و کلی باهات حرف زدم و گفتم با عمه حرف بزن . وای که چقدر هم قشنگ حرف زدی . البته به زبان خودت . ولی انگار که خدایی داشتی با من گفتگو می کردی . همه تعجب کرده بودند . بعد اون همه دوست داشتند حرف زدنت رو ببینند و باهات ح...
16 مهر 1391

6- امیر پرهام دندان در می آورد

امیر پرهام جون ما ، طی دو سه روز ، دوتا دندون درآورده : یکی پائین و یکی بالا ، که قرینه هم اند . اولیش رو روز جمعه و لثه پائین بود . چقدر خوشحال شدیم . باباش هم جمعه شب ، شیرینیش رو داد : یه جعبه شیرینی تر و جوجه کباب که از بیرون برامون خرید .یاران همه یاری کردند و براش آش دندون کش هم پختیم . توی اتاق من بودیم . امیر پرهام و باباش هم بودند . امیرپرهام روی زمین داشت بازی می کرد که باباش بهش گفت : بزار دندونت رو ببینم . یکهو امیر پرهام پرید . می خواست در بره . ما از خنده مرده بودیم . عجب پسر در رویی بشی تو . دو سه روز هم هست که داره سعی می کنه چهار دست و پا بلند بشه . ولی یهوئی می افته . تلاشش خیلی دلچسبه و دقتش . امروز امی...
11 مهر 1391