امیر پرهام امیر پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

ʚϊɞ ღ ʚϊɞ امیر پرهام و پرنیا ʚϊɞ ღ ʚϊɞ

36- نوروز 1393

امسال اولین بهار پرنیا جون و سومین بهار امیر پرهام جون هست. الآن هم شیراز هستند. از دیروز صبح رفتند و عمه جون رو نبردند. هی روزگار که وفا نداره  حتماً بهشون خوش می گذره و عکسای زیادی هم می گیرند و همچنان هم عکسا پیش بابا محفوظ می مونه مثل بقیه عکسا! این روزا امیر پرهام جون جمله گفتن رو یاد گرفته و خیلی هم قشنگ حرف می زنه طوری که آدم دلش می خواد بخوردش. شیطون هم شده . یه گلدون توی اتاق داریم که می ره و می آد و برگاشو می کَنه، وقتی بهش می گیم گناه داره، اونوقت دست می زنه و می گه نازی نازی. یک بلائی شده. پرنیا جون هم حسابی دلبری می کنه. چند روز پیش که از بغلم زمین گذاشته بودمش، شروع کرد به نق زدن. مامانش بغلش کرد و روی پاش...
29 اسفند 1392

35- عکسای پرنیا جون

بالاخره عکسای پرنیا جون رو از بابا گرفتم. چه دختر خوشمزه ای داریم : وای خدا! چقدر این دختر نازه : وقتی پرنیا جون، توی خواب نازه و خوابای خوب می بینه : کیه که نخواد این دختر ناز رو نخوره : لباسات کو ناناز؟ : وقتی پرنیا جون از حمام درمی آد: چرا اخم کردی عمه جون؟ پرنیا جون هم مثل خان داداشش از آب و حمام خیلی خوشش می آد: لبخند خوشگلت رو برم عسل عمه : پرنیا جون خیلی باهوشه : خلاصه اینکه آرزوی عمه اینه که این دوتا عزیز کوچولو ، 120 ساله بشوند و همیشه با هم خوب باشند و آیندهء خوبی برای خودشون و برای همدیگه بسازند و همیشه کنار هم و پشتوانه هم و حامی هم و عاشق هم باشند؛ آمین. دی...
14 بهمن 1392

34- تولد دو سالگی پرهام جون

امروز تولد پرهام جون بود که بابا براش کیک گرفت و خودمون جمع شدیم و تولد گرفتیم. مامانی براش یه شلوار لی گرفت که خیلی هم خوشگل بود. عمه جون هم قراره براش با دست لباس ببافه. پرهام جون انگشتش رو توی کیک می زد و به دهانش می گذاشت: عمه جون براش تولدت مبارک می خوند و بقیه هم دست می زدند، خودش هم می گفت دست، که یعنی همه دست بزنید: با چاقو کیکش رو برش می ده و پرنیا جون هم کنارش نشسته. پرنیا تازه از خواب بیدار شده:   مامانش چاقو رو از دستش گرفته و حالا ناراحت شده که باید چاقو رو به من بده: ...
14 بهمن 1392

33- شب یلدای 92

دومین یلدای امیر پرهام جون و اولین یلدای پرنیا جون هم خونه مامان خانم و با خوشی گذشت. پرنیا جون که از صبح بیدار بود ، همه اش خوابید و هرچه مهمانها می خواستند که بیدارش کنند ، نمی شد . فقط یه لحظه چشمش رو باز می کرد و دوباره می خوابید. امیر پرهام جون با بچه ها بازی می کرد و خوشحال بود. آخر شب که هندونه و باسلوغ و آجیل شیرین و میوه و مخلفات دیگه رو آوردند و شروع به عکس گرفتن کردند ، امیر پرهام هم وارد عمل شد . همه چیز رو بر می داشت و روی زمین خالی می کرد: قندون ، ظرف آجیل شیرین ، چای و خلاصه اینقدر ریخت که آخر مامان و باباش بلند شدند و رفتند . کسی هم که جرات نداشت با امیر پرهام جون ما دعوا کنه . بعد رفتن اونا ، پسرخاله بزرگه با...
6 دی 1392

32- از امیر پرهام جون

پرهام جون ، کلمات رو به زیبایی ادا می کنه و کاملاً درست تلفظ شون رو می گه . وقتی بهش کلماتی رو می گیم تا تکرار کنه ، لحظه ای فکر می کنه و وقتی سختش باشه ، اصلاً نمی گه . کاملاً مشخصه که می خواد همه چیز رو بی عیب و نقض انجام بده . دیشب به خونه مامان خانم رفته بودیم . ازش پرسید خواهرت خوبه ؟ گفت آره . کلی تعجب کردیم چون تا به حال کسی بهش یاد نداده بود که این سوال رو چی جواب بده. پسر باهوش و با تدبیریه . این روزا خیلی کم غذا می خوره . گویا دندانهای آسیابش داره درمیآد. فقط میوه می خوره. قد کشیده ولی خیلی لاغر شده. وقتی از چیزی خوشش نیاد ، با اخم و جدی می گه اِ . یعنی داره دعوا می کنه. به مداد رنگی و دفتر تقاشی علاقه نشو...
28 آذر 1392

30- این روزها

این روزا امیر پرهام جون کلمات زیادی رو می گه. رنگ آبی رو زیاد می گه. اسم خودش رو هم می گه. ازش می پرسم: بابا رو دوست داری؟ می گه: آره . می پرسم چند تا؟ می گه دوتا. دو عدد مورد علاقه اشه. پرهام جون خیلی زود چیزی یاد می گیره. کافیه یک بار بهش بگم. گاهی پرنیا رو می زنه. پرنیا هم دختر باهوشیه. وقتی باهاش حرف می زنم با چشای گرد و درشتش زُل می زنه و گوش می ده. دیروز لبهاشو حرکت می داد انگار می خواست باهام حرف بزنه. هر دوشون دوست داشتنی و مورد علاقه اند. امیدوارم روزگاران خوب و خوشی رو داشته باشند. راستی باباشون قراره عکساشونو بده تا توی وبلاگ بزارم. ولی تا به حال وقت نکرده. این روزا بابا خیلی زحمت می کشه. صبحهای زود میره سرِکار و غروب می آد....
17 آذر 1392

31- حرف زدن پرنیا جون

الآن مامان ، پرنیا رو به اتاقم آورد . باهاش حرف زدم ، حرف می زد ، لبهاش رو حرکت می داد . چه صدای ناز و قشنگی هم داره . خیلی آروم و متین هم بود . پرهام جون هم تازگی قدش به دستگیره در می رسه . در رو باز می کنه و همه ما هم می پریم که نکنه بره و از پله بیافته . امروز بردمش پارک سر کوچه . چقدر این بچه عاقله ، وقتی باید می اومد ، به راحتی و با آرامش و متین گوش می کرد . هفته پیش هم با خاله عذراش به سرزمین سحرآمیز بردیمش .
11 آذر 1392

29- تولد پرنیا جون

امیر پرهام جون ما خان داداش کوچولو شده . از اینجا به بعد این وبلاگ برای هر دوی اوناست . توی این مدت که آپ نکردم ، درگیر خونه ساختن و بعد هم اسباب کشی و ... بودم . سعی می کنم اتفاقات مهم رو یادداشت کنم تا یادگاری برای این دوتا فرشته کوچولو باشه . ...
2 آبان 1392

28- توصیه عمه جون

پرهام جان، 16 ماهگیت هم تمام شد(امیدورام یکصدوبیستمین سالروز تولدت باشه). همه چیز تکراری است . فصلها، سالها، حتی قرنها. تنها چیزی که می ماند خوبی و مهربانی است. در هر حالتی هیچ خوبی نباید بی پاسخ گذاشته شود. اگه کسی جواب خوبیهایت را به خوبی نداد و جبران نکرد، خوب کردن به او را متوقف کن. خوبیهای دیگران را هم با خوبی پاسخ بده. زندگی آدمها از با هم بودن و خوب کردن و خوب دیدن تشکیل شده.
16 خرداد 1392