30- این روزها
این روزا امیر پرهام جون کلمات زیادی رو می گه. رنگ آبی رو زیاد می گه. اسم خودش رو هم می گه. ازش می پرسم: بابا رو دوست داری؟ می گه: آره . می پرسم چند تا؟ می گه دوتا. دو عدد مورد علاقه اشه. پرهام جون خیلی زود چیزی یاد می گیره. کافیه یک بار بهش بگم. گاهی پرنیا رو می زنه. پرنیا هم دختر باهوشیه. وقتی باهاش حرف می زنم با چشای گرد و درشتش زُل می زنه و گوش می ده. دیروز لبهاشو حرکت می داد انگار می خواست باهام حرف بزنه. هر دوشون دوست داشتنی و مورد علاقه اند. امیدوارم روزگاران خوب و خوشی رو داشته باشند. راستی باباشون قراره عکساشونو بده تا توی وبلاگ بزارم. ولی تا به حال وقت نکرده. این روزا بابا خیلی زحمت می کشه. صبحهای زود میره سرِکار و غروب می آد. بعد هم از کارای خونه زیاد نمی آد. امروز بهش گفتم که برای مسابقه شطرنج بره و بعد هم برای مربیگری. شطرنجش فوق العاده است. گفت که وقت نمی کنه با اینحال بهش فکر خواهد کرد.
سه شنبه ٢٨ آبانماه ١٣٩٢