امیر پرهام امیر پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

ʚϊɞ ღ ʚϊɞ امیر پرهام و پرنیا ʚϊɞ ღ ʚϊɞ

44- فرشته های کوچولو

امیر پرهام جون خیلی شیرین زبانه. حرفایی می زنه که گاهی آدم رو به تعجب می اندازه: با مامانی و عمه جون بیرون رفتند، پشت چراغ قرمز گفت: وقتی چراغ قرمز می شه باید وایسیم و سبز شد حرکت کنیم. عمه جون آفرین گفت و براش دست زد. مامانی گفت: پرهام اصلا نمی تونه بچه باشه، آدم بزرگه! امیر پرهام جون سرش رو پایین انداخت و با خجالت و حیا گفت: خندم می گیره! عمه جون گفت: خب بخند عزیزم. مامانی بغلش کرد و کلی بوسش کرد. امیر پرهام جون علاوه بر خوش زبانی، شیطون بلا هم هست. خیلی جنب و جوش داره. زود با همه خوش و بش می کنه و توجه دیگران و حتی غریبه ها رو جلب می کنه.  پرنیا جون خیلی زیباست. لبخند شیرین و قشنگی هم داره. همه کارهاش رو با آرامش انجام می ...
7 آبان 1393

43- تولد پرنیا جون و روز جهانی کودک

یک ماه به تولد پرنیا جون ، عمه جون و مامانی به فکر هدیه تولد پرنیا جون بودند. از اونجایی که نه پرهام جون و نه پرنیا جون توی تخت نمی خوابند، مامانی گفت سرویس خواب بگیریم. ما برای هر دوشون هدیه گرفتیم و دهم شهریور هدیه شون رو دادیم و گفتیم کیک تولدش رو روز تولدش می خوریم. می خواستیم که زودتر استفاده کنند. هر دوشون هم خیلی خوششون اومد: ولی از کج سلیقه ای مامانشون ، تشک پرنیا جون رو عوض کردیم و براش سفید گرفتیم. تازه هنوز هم استفاده نکردند! شب تولد، پرنیا جون و مامانش ، سخت مریض شدند و هر دو درمانگاه رفتند، شدیداً سرما خورده بودند. بابا درگیر اونا بود. پرهام جون هم حال خوشی نداشت. دیروز، روز ...
17 مهر 1393

42- تولد بابا

امروز تولد بابا بود. عمه جون یه کیک و دوتا فشفشه و یه شمع گرفت و یه تولد کوچولو همگی راه انداختیم. پرهام و پرنیا خیلی از فشفشه خوشحال شدند و قرار شد براشون دوباره بگیریم و روشن کنیم. ...
23 مرداد 1393

39- سفر

15 خرداد به فرح آباد ساری رفتیم. امیر پرهام جون و پرنیا جون حسابی خوش گذراندند. همه اش دریا بودند و یا پارک. بخاطر اونا اصلاً از محوطه بیرون نیومدیم. وقتی امیر پرهام جون دریا رو دید حسابی ذوق می کرد. اولش به عمه جون چسبیده بود ولی روزای بعد حسابی بدو بدو می کرد. ازش پرسیدم: آب بازی می کنی یا دریا بازی؟ یه کمی فکر کرد و گفت: دریا بازی. تا آخر هم همه اش می گفت دریا بازی. امیر پرهام جون سوار تاب بود و تابش می دادم. یکهو گفت: تند تاب می دیا ، یواش. آخه همه اش 2سال و 4 ماه داره. کلی از دستش خندیدم. یکی دیگه از چیزایی که یاد گرفته، اینه که وقتی کاری انجام می ده می گه : مواظبم. گاهی هم می گه مواظب نیستم. پرنیا جون هم می شینه ...
21 خرداد 1393

38- حرف زدن کوچولوها

حرف زدن امیر پرهام جون خیلی شیرین و با مزه است. وقتی از خودش حرف می زنه نمی گه من بلکه می گه پرهام. مثلاً در نوشابه رو نمی تونست باز کنه گفت: پرهام نمی تونه. اینقدر هم قشنگ می گه که آدم دلش می خواد بخوردش. وقتی خبری رو بهش می دم و تعجب می کنه می گه : اِ ! دقیقاً مثل آدم بزرگا. مثلاً از بیرون اومده بود. صداش زدم: پرهام جون بیا بالا، خاله منو ببر اومده. خیلی جدی و شیک گفت: اِ ! و بدو بدو از پله ها می اومد. _ امروز، دو روزه که پرنیا جون به خونه مامانِ مامانش می ره و امیر پرهام جون هم مثل روال سابق پیش مامانی. حالا به اندازه کافی به هر دوشون رسیدگی می شه. امیر پرهام جون بازیشو می کنه، با مامانی بیرون می ره، غذاشو می خوره و خداروش...
17 ارديبهشت 1393

37- 13 بدر

13 بدر 93 ، اولین سیزده بدر پرنیا جون و سومین سیزده بدر امیر پرهام جون بود. به باغ دائی رضا رفتیم. دائی رضا همه را مهمان کرده بود و جوجه درست کردند و آش رشته و دویماج و کاهو-سکنجبین و تخمه و ... خلاصه فقط بایدمی خوردیم. امیر پرهام جون رو بردم تا کمی قدم بزنیم. گوسفندها رو از دور دید و براشون بدو بدو می کرد تا بهشون برسه. راه زیاد بود. خلاصه یه گله گوسفند رو دید ولی موقع برگشت دیگه خسته شد و از بغل عمه جون پائین نمی اومد. دائی احسان دوتا بادکنک آبی به پرهام جون داد. که پرهام جون می رفت و به دائی احسان می گفت : می ره . یعنی بادش داره خالی می شه. کلی از دستش خندیدیم. دائی احسان هم کلی خوشحال بود که دیگه پرهام جون ازش نمی ترسه. کلی هم براش...
14 فروردين 1393

36- نوروز 1393

امسال اولین بهار پرنیا جون و سومین بهار امیر پرهام جون هست. الآن هم شیراز هستند. از دیروز صبح رفتند و عمه جون رو نبردند. هی روزگار که وفا نداره  حتماً بهشون خوش می گذره و عکسای زیادی هم می گیرند و همچنان هم عکسا پیش بابا محفوظ می مونه مثل بقیه عکسا! این روزا امیر پرهام جون جمله گفتن رو یاد گرفته و خیلی هم قشنگ حرف می زنه طوری که آدم دلش می خواد بخوردش. شیطون هم شده . یه گلدون توی اتاق داریم که می ره و می آد و برگاشو می کَنه، وقتی بهش می گیم گناه داره، اونوقت دست می زنه و می گه نازی نازی. یک بلائی شده. پرنیا جون هم حسابی دلبری می کنه. چند روز پیش که از بغلم زمین گذاشته بودمش، شروع کرد به نق زدن. مامانش بغلش کرد و روی پاش...
29 اسفند 1392

33- شب یلدای 92

دومین یلدای امیر پرهام جون و اولین یلدای پرنیا جون هم خونه مامان خانم و با خوشی گذشت. پرنیا جون که از صبح بیدار بود ، همه اش خوابید و هرچه مهمانها می خواستند که بیدارش کنند ، نمی شد . فقط یه لحظه چشمش رو باز می کرد و دوباره می خوابید. امیر پرهام جون با بچه ها بازی می کرد و خوشحال بود. آخر شب که هندونه و باسلوغ و آجیل شیرین و میوه و مخلفات دیگه رو آوردند و شروع به عکس گرفتن کردند ، امیر پرهام هم وارد عمل شد . همه چیز رو بر می داشت و روی زمین خالی می کرد: قندون ، ظرف آجیل شیرین ، چای و خلاصه اینقدر ریخت که آخر مامان و باباش بلند شدند و رفتند . کسی هم که جرات نداشت با امیر پرهام جون ما دعوا کنه . بعد رفتن اونا ، پسرخاله بزرگه با...
6 دی 1392

30- این روزها

این روزا امیر پرهام جون کلمات زیادی رو می گه. رنگ آبی رو زیاد می گه. اسم خودش رو هم می گه. ازش می پرسم: بابا رو دوست داری؟ می گه: آره . می پرسم چند تا؟ می گه دوتا. دو عدد مورد علاقه اشه. پرهام جون خیلی زود چیزی یاد می گیره. کافیه یک بار بهش بگم. گاهی پرنیا رو می زنه. پرنیا هم دختر باهوشیه. وقتی باهاش حرف می زنم با چشای گرد و درشتش زُل می زنه و گوش می ده. دیروز لبهاشو حرکت می داد انگار می خواست باهام حرف بزنه. هر دوشون دوست داشتنی و مورد علاقه اند. امیدوارم روزگاران خوب و خوشی رو داشته باشند. راستی باباشون قراره عکساشونو بده تا توی وبلاگ بزارم. ولی تا به حال وقت نکرده. این روزا بابا خیلی زحمت می کشه. صبحهای زود میره سرِکار و غروب می آد....
17 آذر 1392