امیر پرهام امیر پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

ʚϊɞ ღ ʚϊɞ امیر پرهام و پرنیا ʚϊɞ ღ ʚϊɞ

20- شب یلدا و سالگرد ازدواج مامان و بابای پرهام جون

پنج شنبه 30/9/91 شب یلدا و سالگرد حنابندان مامان و بابای امیر پرهام جون بود. طبق معمول هر سال، خونه مامان خانم دعوت داشتیم. شام خوشمزه ای خوردیم : برنج و مرغ ، سوپ ، ژله چند رنگ ، نوشیدنی و مخلفات دیگه. پرهام کوچولو سوپ و ژله خورد . جیگرش رو برم که توی جمع از همه کوچکتر بود و وقتی نگاهش می کردم در مقابل بچه ها ، خیلی کوچولوتر شده بود . بهش می گفتم خودتو لوس کن زود لباشو غنچه می کرد و صورتش رو جمع می کرد. وای که چقدر خوشمزه می شه. بعد شام هم هندوانه و آجیل شیرین و باسلوق و انار دون شده که مامان خانم یه کاسه بزرگ درست کرده بود و با وجودیکه همه خوردند باز هم کلی توی کاسه مونده بود. دختر خاله هم دو تا جعبه کیک گرفته بود و توی یخچا...
6 بهمن 1391

22- تولد یازده ماهگی امیرپرهام جون

امروز از صبح حرف از تولد امیر پرهام جون ماست. بعد از ظهر مامان و بابا و امیرپرهام جون رفتند و یه کیک خوشمزه با سلیقه مامان گرفتند و آوردند. ما هم طبق معمول یه تولد پنج نفره گرفتیم و آهنگ تولد گذاشتیم و عکس گرفتیم. مادر جون هم زودی کیک رو برید و خوردیم. آخه بد جوری دل می برد   حیف که توی چشماش نور افتاده تولد صد بیست سالگیت باشه عزیز دلم   پنج شنبه 14/١٠/91 ...
14 دی 1391

21- آشپزی امیر پرهام جون

امروز تولد یازده ماهگی امیر پرهام جون ماست ، قراره براش مهمون بیاد. می خواد آشپزی کنه : با این سوسیس ها چی درست کنم ؟  اینهمه نون رو چه کنم ؟ دست بابا به چیز کم نمی ره   حالا بزار ببینم چه مزه ای دارند ؟   خوشمزه است ، شما هم بفرمائید  بزار یه تیکه هم از وسطش بخورم نکنه بد مزه باشه این دیگه چیه بود ؟ اصلا" من آشپزی نمی کنم با این نون هاتون ، زود تموم شد     تولد یازده ماهگیت مبارک عسلی من پنج شنبه 14/10/91 ...
14 دی 1391

شروع

امیر پرهام دوست داشتنی ! امروز دومین روزیه که سینه خیز می ری . نسبت به دیروز کلی پیشرفت کردی . تو بغل بابایی به اتاق من اومدید ، به بابایی گفتم دیدی پرهام سینه خیز می ره ؟ گفت نه . گفتم پس ببین . بغلم بودی ، گذاشتمت زمین و رو به شکم ، شکلاتی که دستت بود و به دهانت می زاشتی رو از دستت گرفتم ـ آخه داری دندون در می آری ـ شکلات رو با ظرفش در نیم متری ات گذاشتم و گفتم برو بردار . هی دستت رو دراز کردی و نرسید تا آخر با سینه خودت رو به جلو کشیدی . دو تا که جلو رفتی دستت رسید و همه تشویقت کردیم و بابات فیلمت رو می گرفت . مامانت دوباره اینرو تکرار کرد و تو باز هم رفتی و برداشتی . چقدر من و بابات و مامانت و مادر جون خوشحال شدیم و برات دست زدیم . تو...
29 آذر 1391

18- فرشته کوچولو

امیر پرهام جون ما ، این روزا ، حسابی تغییر کرده . پسر گل ما دیگه داره بزرگ می شه . دندونای بیشتری درآورده و سر و صدای زیادی هم می کنه . گاهی هم قلدری می کنه و با دیگران دعوا می کنه . البته همچنان بچه آرامی هم هست . امروز باباش به ماموریت رفته مشهد و گرگان . صبح یه کمی گریه کرده که باباش نبردش . اون موقع من خواب بودم . به من خیلی وابسته شده و اگه من باشم دیگه بغل کسی نمی ره . وقتی هم که می بینه دست و پا می زنه و می خواد که بغلش کنم . مامانش هم مدام می گه : تو چی کار کردی که اینقدر تو رو دوست داره ؟ من مامانشم اونوقت برای تو اینجوری می کنه ! می گم خب عمه اشم دوستم داره .  مامانش حسودی می کنه  شاید نمی دونه که دوست داشتن ...
10 آذر 1391

17- عکس بعد از حموم

امیر پرهام از حموم اومده و طبق معمول سرحاله . آخه امیر پرهام جون عاشق حمومه و کلی با باباش توی حموم حال می کنه . بابایی همه عکسا که می گیری نور افتاده توی چشمش ها این عکسا مال تابستونه : دامادی حموم باشه عسل من     پنج شنبه 2/9/91 ...
2 آذر 1391

16- تولد دختر همکار بابای پرهام عسلی

جمعه 19/8/91 تولد پرنیان جون بود . البته من توی جشن نبودم ولی عکساشو گرفتم تا توی وبلاگ بزارم . امیر پرهام -پرنیان -امیرعلی -رها - بچه های همکارهای بابایی نور توی چشاشون افتاده امروز امیر پرهام ، سیم شارژ موبایل باباشو برداشته بود و روی مبل رفته بود که دیدمش بطرف پریز برق می بره . پسر باهوش من . با مادر جون نهار می خوردم و پرهام هم بغلم بود . بهش ماست می دادم . آخه خیلی دوست داره . گاهی که دیر می شد می گفت : من من من . منهم باهاش تکرار می کردم و قهقه می زد و تکرار می کرد . امیر پرهام، گل زیاد دوست داره . مادر جون بهش یاد داده که بگه گل . پرهام هم لباشو غنچه می کنه و می گه : گل . به باباش می گم اینو ...
30 آبان 1391

14- عروسی خالهء پرهام جون و تولد ده ماهگی

دیشب عروسی خاله پرهام کوچولو بود . عزیز دل من ، خیلی پسر اجتماعی و جنبه داریه . خوابش می آومد و توی بغل من کمی خوابید . سر و صدا زیاد بود و زود هم بیدار شد . خوابشو سیر نکرده بود ولی می خندید و با دوقولو ها هم کمی بازی کرد . جمع و مهمانی رو دوست داره و اصلا بد قلقی نکرد . خیلی به چشم می اومد . هر بار هم بغل یکی بود . این اولین جشن عروسی ای بود که پرهام کوچولو شرکت کرده بود . امیدوارم عروسی خودش بشه و عروسی بچه ها و نوه هاش رو هم بگیره . دیشب همه به بابا و مامانش می گفتند عروسی پرهام جون باشه . گفتم تصورش رو بکنید که بابایی پدر داماد شده و اینجا ایستاده تا پرهام با عروسش بیاد . حتی تصورش هم لذت داره . به امید اون روز سه روز پیش ...
20 آبان 1391

15- دختر دوست عمه امیر پرهام جون

این عکس دوست امیر پرهام عزیز ، آنیکا جون هستش . سه ماه از امیر پرهام بزرگتره و فقط یکبار توی سه ماهگی همدیگرو دیدند ولی خیلی حالتها و حرکتهاشون شبیه هم بود مثل شصت خوردن و گریه کردن و ... بقیه اش یادم نمی آد ولی یادمه می گفتیم چقدر تفاهم دارند مامانش اگه تو یادت می آد بگو تا بنویسم این عکس رو می زارم ؛اگه مامان جون آنیکا خوشت نیومد بگو حذفش می کنم(جرات داری بگو خوشت نیومده ) این عکسا رو همین الان دیدم (با ایمیل) شنبه 20/8/91     ...
20 آبان 1391