14- عروسی خالهء پرهام جون و تولد ده ماهگی
دیشب عروسی خاله پرهام کوچولو بود . عزیز دل من ، خیلی پسر اجتماعی و جنبه داریه . خوابش می آومد و توی بغل من کمی خوابید . سر و صدا زیاد بود و زود هم بیدار شد . خوابشو سیر نکرده بود ولی می خندید و با دوقولو ها هم کمی بازی کرد . جمع و مهمانی رو دوست داره و اصلا بد قلقی نکرد . خیلی به چشم می اومد . هر بار هم بغل یکی بود . این اولین جشن عروسی ای بود که پرهام کوچولو شرکت کرده بود . امیدوارم عروسی خودش بشه و عروسی بچه ها و نوه هاش رو هم بگیره . دیشب همه به بابا و مامانش می گفتند عروسی پرهام جون باشه . گفتم تصورش رو بکنید که بابایی پدر داماد شده و اینجا ایستاده تا پرهام با عروسش بیاد . حتی تصورش هم لذت داره . به امید اون روز
سه روز پیش هم تولد ده ماهگی پرهام عزیزمان بود . الان پنج دندان درآورده و می تونه چهار دست و پا بره . جیمبو هم هست تا می خوایم بگیرمش تندی در می ره . از مبل یا چیزی می گیره و راه می ره یا بلند می شه . بهش می گیم بگو مامان بابا د د د ، می گه .
ولی خیلی لاغر شده . نه غذا می خوره و نه خوب می خوابه . همه می گن بخاطر دندان درآوردنشه .
ضمنا" لباسی که توی عروسی خاله پوشیده بود خیلی خوشمل بود و بهش می اومد ، سلیقه منه یه بعد از ظهر تا شب ، من و مامانش و پرهام جون وقت گذاشتیم و پاساژها و مغازه ها رو گشتیم تا اونی رو که می خواستیم پیدا کردیم . مبارکت باشه پرهام جونم
راستی پرهام جون ، بابایی هر روز وبلاگ تو رو ، از محل کارش نگاه می کنه اما هیچ پیغامی برات نمی زاره . خواستی دعواش کن
چهارشنبه 17/8/1391