18- فرشته کوچولو
امیر پرهام جون ما ، این روزا ، حسابی تغییر کرده . پسر گل ما دیگه داره بزرگ می شه . دندونای بیشتری درآورده و سر و صدای زیادی هم می کنه . گاهی هم قلدری می کنه و با دیگران دعوا می کنه . البته همچنان بچه آرامی هم هست . امروز باباش به ماموریت رفته مشهد و گرگان . صبح یه کمی گریه کرده که باباش نبردش . اون موقع من خواب بودم . به من خیلی وابسته شده و اگه من باشم دیگه بغل کسی نمی ره . وقتی هم که می بینه دست و پا می زنه و می خواد که بغلش کنم . مامانش هم مدام می گه : تو چی کار کردی که اینقدر تو رو دوست داره ؟ من مامانشم اونوقت برای تو اینجوری می کنه ! می گم خب عمه اشم دوستم داره . مامانش حسودی می کنه شاید نمی دونه که دوست داشتن بچه ها و حتی بزرگترها ، دوره ای است . الان من رو دوست داره شاید تا چند وقت دیگه من رو کنار بزاره و کسی دیگه رو دوست تر بداره .
گاهی که کنارمه به این فرشته کوچولو نگاه می کنم در حالیکه سرش به چیزی دیگه گرمه و پیش خودم کلی فکر می کنم و مثلا" می گم : این چه جور محبتی است که به وجود می آد بدون اینکه هیچ سیاست یا نفع و زیانی در اون باشه . چطور یه علاقه و محبت می تونه زندگی آدم رو تغییر بده . همون طور که پرهام برای ما تغییر داد . سوالای زیادی به ذهنم می آد در حالیکه که اون نمی دونه من به چی فکر می کنم .
جمعه 10/9/91