2- تولد هشت ماهگی امیر پرهام عزیز
پرهام جان ، پریروز تولد 8 ماهگی تو بود . فالوده خریدم و فالوده بستنی خوردیم . به تو هم دادیم . عکست رو می زارم که داری می خوری تا شاهدی باشه در این تولد ، تو چند چیز را همزمان یاد گرفتی : نشستن ، قدم برداشتن ، سینه خیز رفتن و صدا درآوردن که شبیه حرف زدنه . چقدر هم من صداتو دوست دارم ، هی می گم : پرهام با عمه حرف بزن . ولی عمه رو همه اش خیط می کنی هر وقت خودت می خوای حرف می زنی .
سه ماهه که بودی ، یکبار نشستم و کلی باهات حرف زدم و گفتم با عمه حرف بزن . وای که چقدر هم قشنگ حرف زدی . البته به زبان خودت . ولی انگار که خدایی داشتی با من گفتگو می کردی . همه تعجب کرده بودند . بعد اون همه دوست داشتند حرف زدنت رو ببینند و باهات حرف می زدند و تو هم جواب می دادی . همه می گفتند که این بخاطر هوش زیاد توئه وگرنه از این سن بعیده .
خیلی دوستت دارم پرهام جانم .
راستی سه روز بود که سایت بخاطر تعمیرات قطع بود ، اینه که خاطرات اون روز رو توی خودش ننوشتم .