4- اولین سفر امیر پرهام عزیزم
فرح آباد ساری
سه شنبه ، بیست و یکم تا جمعه ، بیست و پنجم شهریور ماه 1391
امیر پرهام عزیزم ، سفر خیلی خوبی داشتی . اینقده خوش اخلاق و خوش سفر بودی که من باورم نمی شد . با وجودیکه مسیر طولانی داشتیم اصلا" اذیت نکردی . همه اش با خوشحالی و کنجکاوی و لذت ، با ما همراه بودی .
سه شنبه ساعت هفت و نیم صبح راه افتادیم . از جاده فیروزکوه رفتیم و بعد قائم شهر و ساری . ساعت 4 بود که به مجتمع تفریحی رسیدیم . انصافا" جای قشنگی بود . ما تصمیم گرفتیم در تمام مدت در اونجا بمانیم و ماندیم . چون می ترسیدیم تو خسته و اذیت بشی . (همکارم می گفت ببین چقدر برای بچه شون ارزش قائلند. گفتم پس چی ، همه چی برای اونه ) بعد هم نهاری خوردیم و بعد به کنار دریا رفتیم . از دریا خوشت اومده بود و با کنجکاوی به موجها که به طرفت می اومد نگاه می کردی .
توی رستوران هم خیلی خوب غذا می خوردی . به مردم و بچه ها نگاه می کردی و غذای خودت رو می خوردی . مامانت می گفت از این به بعد بریم رستورانها بشینیم تا پرهامی بتونه غذا بخوره . چند بار هم روی تاب پارک مجتمع بهت غذا می دادیم و چقدر هم خوشت می اومد .
یه چیزی که خیلی قابل توجه بود ، علاقه تو به بچه ها بود . هر بچه ای می دیدی بهش می خندیدی . به نوعی براشون غش می رفتی . ولی برعکس نسبت به بزرگترها ، خیلی واکنش بد و گریه نشون می دادی . این تفاوت و تشخیص ، برای سن تو قابل تامله عزیز باهوش من .
توی پلاژ که بودیم مامانت پوشکت رو درآورد و شستت . بعد منهم زیر بغلت رو گرفتم و تاتی تاتی کردی . خیلی خوشت می آد . تا مامانت رو دیدی که از اتاق با پوشک و کرم های تو اومد ، قدمهات رو تند کردی تا از دستش در بری . چقدر ما از این حرکت تو خندیدیم . خیلی عجیب بود .
موقع برگشت هم از جاده ساحلی و تنکابن و رشت اومدیم . ساعت هشت و نیم صبح راه افتادیم و ساعت ده شب رسیدیم . ترافیک سنگینی بود . آخه بین تعطیلی هم بود و همه ریخته بودند شمال . با وجودیکه خسته شده بودی ولی اذیت نکردی و راحت خوابیدی . چقدر تو دوست داشتنی هستی با این اخلاقای برجسته ات .
بابائی ازت زیاد عکس گرفته ، قراره بیاد و توی وبلاگت بزاره . موبایل بابا کیفیت خوبی داره ولی موبایل من خوب نیست . و با توجه به اینکه تو بابای تنبلی داری ، من چند تا عکس گرفتم تا وقتی بابات وقت کنه و بیاد برات بزاره . چون حجمش رو باید کم کنه تا این وبلاگ بگیره .
وقتی که غذا نمی خورد و باید روی تاب سرگرمش می کردیم تا بخوره :
وقتی خوابیدی و با دیدنت ژست خوابت چه خواستنی و خوردنی تر شدی