امیر پرهام امیر پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ʚϊɞ ღ ʚϊɞ امیر پرهام و پرنیا ʚϊɞ ღ ʚϊɞ

38- حرف زدن کوچولوها

حرف زدن امیر پرهام جون خیلی شیرین و با مزه است. وقتی از خودش حرف می زنه نمی گه من بلکه می گه پرهام. مثلاً در نوشابه رو نمی تونست باز کنه گفت: پرهام نمی تونه. اینقدر هم قشنگ می گه که آدم دلش می خواد بخوردش. وقتی خبری رو بهش می دم و تعجب می کنه می گه : اِ ! دقیقاً مثل آدم بزرگا. مثلاً از بیرون اومده بود. صداش زدم: پرهام جون بیا بالا، خاله منو ببر اومده. خیلی جدی و شیک گفت: اِ ! و بدو بدو از پله ها می اومد. _ امروز، دو روزه که پرنیا جون به خونه مامانِ مامانش می ره و امیر پرهام جون هم مثل روال سابق پیش مامانی. حالا به اندازه کافی به هر دوشون رسیدگی می شه. امیر پرهام جون بازیشو می کنه، با مامانی بیرون می ره، غذاشو می خوره و خداروش...
17 ارديبهشت 1393

37- 13 بدر

13 بدر 93 ، اولین سیزده بدر پرنیا جون و سومین سیزده بدر امیر پرهام جون بود. به باغ دائی رضا رفتیم. دائی رضا همه را مهمان کرده بود و جوجه درست کردند و آش رشته و دویماج و کاهو-سکنجبین و تخمه و ... خلاصه فقط بایدمی خوردیم. امیر پرهام جون رو بردم تا کمی قدم بزنیم. گوسفندها رو از دور دید و براشون بدو بدو می کرد تا بهشون برسه. راه زیاد بود. خلاصه یه گله گوسفند رو دید ولی موقع برگشت دیگه خسته شد و از بغل عمه جون پائین نمی اومد. دائی احسان دوتا بادکنک آبی به پرهام جون داد. که پرهام جون می رفت و به دائی احسان می گفت : می ره . یعنی بادش داره خالی می شه. کلی از دستش خندیدیم. دائی احسان هم کلی خوشحال بود که دیگه پرهام جون ازش نمی ترسه. کلی هم براش...
14 فروردين 1393

36- نوروز 1393

امسال اولین بهار پرنیا جون و سومین بهار امیر پرهام جون هست. الآن هم شیراز هستند. از دیروز صبح رفتند و عمه جون رو نبردند. هی روزگار که وفا نداره  حتماً بهشون خوش می گذره و عکسای زیادی هم می گیرند و همچنان هم عکسا پیش بابا محفوظ می مونه مثل بقیه عکسا! این روزا امیر پرهام جون جمله گفتن رو یاد گرفته و خیلی هم قشنگ حرف می زنه طوری که آدم دلش می خواد بخوردش. شیطون هم شده . یه گلدون توی اتاق داریم که می ره و می آد و برگاشو می کَنه، وقتی بهش می گیم گناه داره، اونوقت دست می زنه و می گه نازی نازی. یک بلائی شده. پرنیا جون هم حسابی دلبری می کنه. چند روز پیش که از بغلم زمین گذاشته بودمش، شروع کرد به نق زدن. مامانش بغلش کرد و روی پاش...
29 اسفند 1392

35- عکسای پرنیا جون

بالاخره عکسای پرنیا جون رو از بابا گرفتم. چه دختر خوشمزه ای داریم : وای خدا! چقدر این دختر نازه : وقتی پرنیا جون، توی خواب نازه و خوابای خوب می بینه : کیه که نخواد این دختر ناز رو نخوره : لباسات کو ناناز؟ : وقتی پرنیا جون از حمام درمی آد: چرا اخم کردی عمه جون؟ پرنیا جون هم مثل خان داداشش از آب و حمام خیلی خوشش می آد: لبخند خوشگلت رو برم عسل عمه : پرنیا جون خیلی باهوشه : خلاصه اینکه آرزوی عمه اینه که این دوتا عزیز کوچولو ، 120 ساله بشوند و همیشه با هم خوب باشند و آیندهء خوبی برای خودشون و برای همدیگه بسازند و همیشه کنار هم و پشتوانه هم و حامی هم و عاشق هم باشند؛ آمین. دی...
14 بهمن 1392

34- تولد دو سالگی پرهام جون

امروز تولد پرهام جون بود که بابا براش کیک گرفت و خودمون جمع شدیم و تولد گرفتیم. مامانی براش یه شلوار لی گرفت که خیلی هم خوشگل بود. عمه جون هم قراره براش با دست لباس ببافه. پرهام جون انگشتش رو توی کیک می زد و به دهانش می گذاشت: عمه جون براش تولدت مبارک می خوند و بقیه هم دست می زدند، خودش هم می گفت دست، که یعنی همه دست بزنید: با چاقو کیکش رو برش می ده و پرنیا جون هم کنارش نشسته. پرنیا تازه از خواب بیدار شده:   مامانش چاقو رو از دستش گرفته و حالا ناراحت شده که باید چاقو رو به من بده: ...
14 بهمن 1392

33- شب یلدای 92

دومین یلدای امیر پرهام جون و اولین یلدای پرنیا جون هم خونه مامان خانم و با خوشی گذشت. پرنیا جون که از صبح بیدار بود ، همه اش خوابید و هرچه مهمانها می خواستند که بیدارش کنند ، نمی شد . فقط یه لحظه چشمش رو باز می کرد و دوباره می خوابید. امیر پرهام جون با بچه ها بازی می کرد و خوشحال بود. آخر شب که هندونه و باسلوغ و آجیل شیرین و میوه و مخلفات دیگه رو آوردند و شروع به عکس گرفتن کردند ، امیر پرهام هم وارد عمل شد . همه چیز رو بر می داشت و روی زمین خالی می کرد: قندون ، ظرف آجیل شیرین ، چای و خلاصه اینقدر ریخت که آخر مامان و باباش بلند شدند و رفتند . کسی هم که جرات نداشت با امیر پرهام جون ما دعوا کنه . بعد رفتن اونا ، پسرخاله بزرگه با...
6 دی 1392

32- از امیر پرهام جون

پرهام جون ، کلمات رو به زیبایی ادا می کنه و کاملاً درست تلفظ شون رو می گه . وقتی بهش کلماتی رو می گیم تا تکرار کنه ، لحظه ای فکر می کنه و وقتی سختش باشه ، اصلاً نمی گه . کاملاً مشخصه که می خواد همه چیز رو بی عیب و نقض انجام بده . دیشب به خونه مامان خانم رفته بودیم . ازش پرسید خواهرت خوبه ؟ گفت آره . کلی تعجب کردیم چون تا به حال کسی بهش یاد نداده بود که این سوال رو چی جواب بده. پسر باهوش و با تدبیریه . این روزا خیلی کم غذا می خوره . گویا دندانهای آسیابش داره درمیآد. فقط میوه می خوره. قد کشیده ولی خیلی لاغر شده. وقتی از چیزی خوشش نیاد ، با اخم و جدی می گه اِ . یعنی داره دعوا می کنه. به مداد رنگی و دفتر تقاشی علاقه نشو...
28 آذر 1392