امیر پرهام امیر پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ʚϊɞ ღ ʚϊɞ امیر پرهام و پرنیا ʚϊɞ ღ ʚϊɞ

30- این روزها

این روزا امیر پرهام جون کلمات زیادی رو می گه. رنگ آبی رو زیاد می گه. اسم خودش رو هم می گه. ازش می پرسم: بابا رو دوست داری؟ می گه: آره . می پرسم چند تا؟ می گه دوتا. دو عدد مورد علاقه اشه. پرهام جون خیلی زود چیزی یاد می گیره. کافیه یک بار بهش بگم. گاهی پرنیا رو می زنه. پرنیا هم دختر باهوشیه. وقتی باهاش حرف می زنم با چشای گرد و درشتش زُل می زنه و گوش می ده. دیروز لبهاشو حرکت می داد انگار می خواست باهام حرف بزنه. هر دوشون دوست داشتنی و مورد علاقه اند. امیدوارم روزگاران خوب و خوشی رو داشته باشند. راستی باباشون قراره عکساشونو بده تا توی وبلاگ بزارم. ولی تا به حال وقت نکرده. این روزا بابا خیلی زحمت می کشه. صبحهای زود میره سرِکار و غروب می آد....
17 آذر 1392

31- حرف زدن پرنیا جون

الآن مامان ، پرنیا رو به اتاقم آورد . باهاش حرف زدم ، حرف می زد ، لبهاش رو حرکت می داد . چه صدای ناز و قشنگی هم داره . خیلی آروم و متین هم بود . پرهام جون هم تازگی قدش به دستگیره در می رسه . در رو باز می کنه و همه ما هم می پریم که نکنه بره و از پله بیافته . امروز بردمش پارک سر کوچه . چقدر این بچه عاقله ، وقتی باید می اومد ، به راحتی و با آرامش و متین گوش می کرد . هفته پیش هم با خاله عذراش به سرزمین سحرآمیز بردیمش .
11 آذر 1392

29- تولد پرنیا جون

امیر پرهام جون ما خان داداش کوچولو شده . از اینجا به بعد این وبلاگ برای هر دوی اوناست . توی این مدت که آپ نکردم ، درگیر خونه ساختن و بعد هم اسباب کشی و ... بودم . سعی می کنم اتفاقات مهم رو یادداشت کنم تا یادگاری برای این دوتا فرشته کوچولو باشه . ...
2 آبان 1392

28- توصیه عمه جون

پرهام جان، 16 ماهگیت هم تمام شد(امیدورام یکصدوبیستمین سالروز تولدت باشه). همه چیز تکراری است . فصلها، سالها، حتی قرنها. تنها چیزی که می ماند خوبی و مهربانی است. در هر حالتی هیچ خوبی نباید بی پاسخ گذاشته شود. اگه کسی جواب خوبیهایت را به خوبی نداد و جبران نکرد، خوب کردن به او را متوقف کن. خوبیهای دیگران را هم با خوبی پاسخ بده. زندگی آدمها از با هم بودن و خوب کردن و خوب دیدن تشکیل شده.
16 خرداد 1392

27- نوروز 92

نوروز پارسال ، امیر پرهام جون ، نوزاد بود . نوروزی که برای ما، با سالهای قبل فرق داشت و نوروز امسال متفاوت تر از سالها قبل:امیر پرهام جون راه می ره و شده همه زندگی ما. امسال ما هم نوروز را در خانهء جدید بودیم. با اعتقاد مادر جون سال تحویل را هر که در خونه خودش باید باشه. از صبح من و مادر جون رفته بودیم و عیدی می خریدیم. ظهر مامان امیر پرهام جون ، کله پاچه گذاشته بود و نهار رو خوردیم و زود به خونه خودمون اومدیم و یک ربع بعدش که سال تحویل شد(ساعت 14و31دقیقه و 56ثانیه) امیر پرهام جون و مامان و بابا به دیدن مادر جون و به طبع من اومدند. مادر جون عیدی امیر پرهام جون رو که از یکماه پیش خریده بود از طرف من و خودش بهش داد: دو دست بلوز...
21 فروردين 1392

26- اولین پیاده روی

دیروز بعد از ظهر امیر پرهام جون رو برای پیاده روی بیرون بردم . خودمون دوتائی  این اولین باری بود که امیر پرهام جون با پای خودش توی کوچه قدم می زد . خیلی آروم بود و با دقت و علاقه راه می رفت . گاهی هم به چیزهایی که روی زمین بود کنجکاو می شد و می خواست برداره . وقتی می گفتم که اینها آلوده و کثیف اند و نباید از زمین برداری ، خیلی قشنگ گوش می کرد . از اونجایی که پرهام جون عاشق آب و حمومه ، به جوی ها دقت می کرد و وقتی آب داشتند می ایستاد و نگاه می کرد . پرهام جون به گل هم خیلی علاقه داره و همسایه که گل و کاج کوچیک کاشته بود ، می رفت جلو و نگاه می کرد بدون اینکه دست بزنه . خلاصه کلی ذوق کرد و خندید . امروز هم بیرون بردمش . اینبار هم خیل...
23 اسفند 1391

25- دومین جشن تولد یکسالگی

دومین جشن تولد در رو جمعه سیزدهم بهمن ماه 1391 بابا و مامان امیر پرهام جون ، یه جشن تولد دیگه خونهء مادرِ مامان امیر پرهام جون گرفتند. کیکش رو من و مامانش و امیر پرهام جون رفتیم و سفارش دادیم . بابا و مادر جون هم رفتند میوه و وسایل نهار گرفتند و شب جمعه و روز جمعه هم مادر جون و مامانش نهار رو درست کردند و آخر سر صبح جمعه به خونه عزیز که مادر بزرگ پرهام جون هست بردند. سه تا خاله هاش و دوتا دائی هاش، در جشن بودند . که صد هزار و خُرده ای تومان بهش کادو دادند. آخه چرا کادو نگرفتند؟  خُب این پولها رو مامان و بابا بر می دارند دیگه نمی دن. ولی اگه اسباب بازی یا لباس یا یه کادوئی بود اونوقت هم عکسش اینجا بود و یادگاری می موند و هم با...
23 اسفند 1391