امیر پرهام امیر پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ʚϊɞ ღ ʚϊɞ امیر پرهام و پرنیا ʚϊɞ ღ ʚϊɞ

8- روز جهانی کودک

به مغازه اسباب بازی فروشی رفتم تا برای پرهام کوچولو هدیه بخرم . نمی دونم چقدر ، ولی زمان زیادی بود که اونجا بودم تا اسباب بازی مورد نظرم رو گرفتم . فروشنده می گفت خسته شده  خب منم خسته شده بودم ، نمی شه که یه چیز به درد نخور بگیرم براش  آخر گرفتم و خونه اومدم . بهش دادم از طرف خودم و بابا و مامان و مادر جون . هر چند که فقط دو دقیقه اول بهش نگاه کرد   امیر پرهام عزیزم روزت مبارک جیگر طلا . بوس س س ...
17 مهر 1391

7- امیر پرهام چهار دندان درمی آورد

دیروز امیر پرهام عزیز ما دو تا دندان دیگه درآورد : از سرکار اومده بودم و باهاش بازی می کردم . وقتی خندید دیدمشون . اینقدر خوشحال شدم که به باباش زنگ زدم و گفتم . همین طور گفتم که دیگه امروز زود باید بیایی تا برویم و براش دوچرخه بخریم . هر چی باشه چهار تا دندون درآورده بعدازظهر من به دندانپزشکی رفتم و سر راه براش سه تا سرهمی و دو جفت جوراب خریدم . گفتم به هر حال چیزی براش گرفته باشم . نشد که بریم دوچرخه بخریم . ولی امروز تا من و مامانش از سر کار برگشتیم به بازار قدیمی رفتیم و یه دوچرخه قرمز و یه تاب شورتی و یه اسب پلاستیکی براش خریدیم . البته این اسب رو بخاطر اینکه آسیبی به سر و کله اش نزنه خریدیم . اول ازش خوشش اومد ولی بعدش...
16 مهر 1391

2- تولد هشت ماهگی امیر پرهام عزیز

پرهام جان ، پریروز تولد 8 ماهگی تو بود . فالوده خریدم و فالوده بستنی خوردیم . به تو هم دادیم . عکست رو می زارم که داری می خوری تا شاهدی باشه  در این تولد ، تو چند چیز را همزمان یاد گرفتی : نشستن ، قدم برداشتن ، سینه خیز رفتن و صدا درآوردن که شبیه حرف زدنه . چقدر هم من صداتو دوست دارم ، هی می گم : پرهام با عمه حرف بزن . ولی عمه رو همه اش خیط می کنی  هر وقت خودت می خوای حرف می زنی . سه ماهه که بودی ، یکبار نشستم و کلی باهات حرف زدم و گفتم با عمه حرف بزن . وای که چقدر هم قشنگ حرف زدی . البته به زبان خودت . ولی انگار که خدایی داشتی با من گفتگو می کردی . همه تعجب کرده بودند . بعد اون همه دوست داشتند حرف زدنت رو ببینند و باهات ح...
16 مهر 1391

6- امیر پرهام دندان در می آورد

امیر پرهام جون ما ، طی دو سه روز ، دوتا دندون درآورده : یکی پائین و یکی بالا ، که قرینه هم اند . اولیش رو روز جمعه و لثه پائین بود . چقدر خوشحال شدیم . باباش هم جمعه شب ، شیرینیش رو داد : یه جعبه شیرینی تر و جوجه کباب که از بیرون برامون خرید .یاران همه یاری کردند و براش آش دندون کش هم پختیم . توی اتاق من بودیم . امیر پرهام و باباش هم بودند . امیرپرهام روی زمین داشت بازی می کرد که باباش بهش گفت : بزار دندونت رو ببینم . یکهو امیر پرهام پرید . می خواست در بره . ما از خنده مرده بودیم . عجب پسر در رویی بشی تو . دو سه روز هم هست که داره سعی می کنه چهار دست و پا بلند بشه . ولی یهوئی می افته . تلاشش خیلی دلچسبه و دقتش . امروز امی...
11 مهر 1391